.”
شاهزاده با تمسخر گفت: “من که
دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را
از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس
دومین عروسک را برداشته و این بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش
خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود و تکه نخ در حالی که در گوش عروسک
پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت :”جناب
شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته،
دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که
همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.”
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت:
“پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری
خواهم نمود.”
عارف پاسخ داد: “نه!” و
بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت:
“این دوستی است که باید به دنبالش بگردی”
شاهزاده تکه نخ را برگرفت و
امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک
نیز خارج شد، گفت :”استاد اینکه نشد!”
عارف پیر پاسخ داد: “حال دوباره
امتحان کن”.
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای
بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند!
استاد رو به
شاهزاده کرد و گفت: “شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند،
چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.”