.
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره
توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی
چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر
چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از
روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش
ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده
کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار
ماشینش شد و به راه افتاد..
در زندگی چنان با سرعت
حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان
پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات
زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما
پرتاب کند.