آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمیگردد جدا از
جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل به دامن
میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای
ننشینم هنوز
سیمگون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید من در خواب
نوشینم هنوز
خصم را از سادهلوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحتبینم
هنوز
رهی معیری