loading...
3d web academy
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
قرعه کشی 15000 تومان شارژ(همین الان شرکت کتید) 1 5346 simkart
سلنا گومز امروز بهترین روز زندگیمه چون جاستین بیبر گند زده 0 6531 admin
انواع کاندوم و نحوه استفاده از کاندوم 0 5048 admin
رنگ تیره آلت تناسلی و بیرون زدگی لبهای کوچک آلت تناسلی 0 8499 admin
میل به رابطه ی مجدد بعد از رابطه و ارضاء شدن 0 4684 admin
تاثیرات مخرب فیلم‌های سو/پر بر روابط زناشوئی 0 7065 admin
حکم مایعاتی که از زنان در هنگام معاشقه خارج مشود چیست؟ 0 5168 admin
کامل ترین مقاله در باره ی خود ارضائی 0 4716 admin
برای رهائی از شهوت و کنترل نفس چه کنیم؟ 0 7970 admin
اختلافات زناشوئی در دوران نامزدی 0 4145 admin
هر آنچه که یک خانم باید در مورد قاعدگی بداند 0 5388 admin
پرسش و پاسخ ( خود ارضائی) 0 5336 admin
علت بی اختیاری در انزال چیست و راههای درمان آن کدام است؟ 0 5608 admin
کوچکي آلت‌تناسلي قابل درمان است؟ 0 4057 admin
پرده ارتجاعی چه ویژگی دارد؟ 0 13061 admin
ماساژ زناشويي( ماساژ کلیتوریس ) 0 6903 admin
تاثیر روابط زناشوئی پدر و مادر بر فرزندان 0 3871 admin
حالت های مختلف برای هم آغوشی 0 6030 admin
حالت های مختلف برای رابطه ی جنـ ـسی 0 6460 admin
راهکار برای جلوگیری از زود انزالی در مردان 0 4632 admin
علی یوسفی بازدید : 461 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می‌کند. آن‌ها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن‌ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می‌گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می‌کردند تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد اگر واقعاً می‌خواهی به آن‌ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش. مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد..

سال‌های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه‌هایش چه آمد. روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن‌ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود با لباس‌های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن‌ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استراحت نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن‌ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

“سال‌های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می‌کردیم، یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود ولی کم‌کم هر کدام از فرزندانم موفقیت‌هایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگ‌ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می‌کنیم.”

هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید
برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    برای خشنودی امام زمان از ما و شما چندصلوات میفرستید؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1480
  • کل نظرات : 220
  • افراد آنلاین : 73
  • تعداد اعضا : 4529
  • آی پی امروز : 625
  • آی پی دیروز : 982
  • بازدید امروز : 1,387
  • باردید دیروز : 1,796
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,387
  • بازدید ماه : 11,478
  • بازدید سال : 256,961
  • بازدید کلی : 2,587,299
  • کدهای اختصاصی