![وفای شمع وفای شمع](http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/et_temp/candle-18149_550x368.jpg)
مردم از درد نمیآیی به بالینم هنوز
مرگ
خود میبینم و رویت
نمیبینم هنوز
شمع را نازم که میگرید به بالینم هنوز
....
مردم از درد نمیآیی به بالینم هنوز
مرگ
خود میبینم و رویت
نمیبینم هنوز
....
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی
نیست
گویی همه خوابند، کسی
را به کسی نیست
آزادی و
پرواز از آن خاک به
این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
.....
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گرانقیمت پذیرایی میکرد، بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او میداد. همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد، نزد دوستانش او را برای جلوهگری میبرد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی میکند. آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک میکردند تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد اگر واقعاً میخواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش. مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد
چه شبی است
چه لحظههای سبک و مهربان و لطیفی،
گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشستهام.
ساده بودی مث سایه .. مث شبنم رو شقایق
مث
لبخند سپیده .. مث شب گریهی عاشق
میخواستم بهت بگم چقد پریشونم
دیدم
خودخواهیه دیدم نمیتونم
تحمل میکنم بی
تو به هر سختی
به
شرطی که بدونم شاد و خوشبختی
.....
نجار پیری بود که میخواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بیدغدغه در کنار همسر و خانوادهاش لذت ببرد.
کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش میخواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانهی دیگر بسازد
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به
آب.
دور خواهم شد از این خاک
غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهی عشق
قهرمانان را بیدار
کند.
قایق از تور تهی
تعداد صفحات : 5