loading...
3d web academy
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
قرعه کشی 15000 تومان شارژ(همین الان شرکت کتید) 1 5249 simkart
سلنا گومز امروز بهترین روز زندگیمه چون جاستین بیبر گند زده 0 6448 admin
انواع کاندوم و نحوه استفاده از کاندوم 0 4975 admin
رنگ تیره آلت تناسلی و بیرون زدگی لبهای کوچک آلت تناسلی 0 8413 admin
میل به رابطه ی مجدد بعد از رابطه و ارضاء شدن 0 4606 admin
تاثیرات مخرب فیلم‌های سو/پر بر روابط زناشوئی 0 6989 admin
حکم مایعاتی که از زنان در هنگام معاشقه خارج مشود چیست؟ 0 5095 admin
کامل ترین مقاله در باره ی خود ارضائی 0 4630 admin
برای رهائی از شهوت و کنترل نفس چه کنیم؟ 0 7891 admin
اختلافات زناشوئی در دوران نامزدی 0 4066 admin
هر آنچه که یک خانم باید در مورد قاعدگی بداند 0 5308 admin
پرسش و پاسخ ( خود ارضائی) 0 5254 admin
علت بی اختیاری در انزال چیست و راههای درمان آن کدام است؟ 0 5528 admin
کوچکي آلت‌تناسلي قابل درمان است؟ 0 3981 admin
پرده ارتجاعی چه ویژگی دارد؟ 0 12984 admin
ماساژ زناشويي( ماساژ کلیتوریس ) 0 6819 admin
تاثیر روابط زناشوئی پدر و مادر بر فرزندان 0 3791 admin
حالت های مختلف برای هم آغوشی 0 5952 admin
حالت های مختلف برای رابطه ی جنـ ـسی 0 6385 admin
راهکار برای جلوگیری از زود انزالی در مردان 0 4545 admin
علی یوسفی بازدید : 241 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)



http://www.neginkala.net/images2/diana4.jpg

روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید..

گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟


علی یوسفی بازدید : 382 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

http://parsfun.net/wp-content/up/HLIC/f39263e8caa11c2b63cb44ff7232ea2c.jpg

روزی سنگ‌تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: «این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود؛ در یک لحظه به فرمان خدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

علی یوسفی بازدید : 270 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

خدا میدونه

شبا وقتی که بیداری .. خدا هم با تو بیداره 
تا وقتی که نخوابی تو .. ازت چش ور نمیداره 

خدا می‌بینه حالت رو .. خدا میدونه حست رو 
از اون بالا میاد پایین .. خدا می‌گیره دسِت رو

....


علی یوسفی بازدید : 370 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

http://www.neginkala.net/images2/diana3.jpg

روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

علی یوسفی بازدید : 248 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)


کریم خان زند و مرد درویش

درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟

علی یوسفی بازدید : 330 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

در گلستانه

دشت‌هایی چه فراخ!
کوه‌هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.

پشت تبریزی‌ها
غفلت پاکی بود که صدایم می‌زد

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:

علی یوسفی بازدید : 337 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

دستای تو

ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم
هر جا که پا میذارم تو رو اونجا می‌بینم

یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود
قصه‌ی غربت تو قد صد تا قصه بود

یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه

علی یوسفی بازدید : 434 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)


ساده اما عاشق

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه‌ی بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن‌ها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

علی یوسفی بازدید : 230 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)
چرا برای من؟


دخترک که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش رفت و گفت: “همش اتفاق های بد می افته!”
مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟
و دخترک جواب داد: “البته! من عاشق دست پخت شما هستم

.....


علی یوسفی بازدید : 287 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)


چی عشق میشه؟

کدوم خواستن کدوم جنون کدوم عشق .. شاید خیلی از این حرفا دروغه 
تا وقتی باهمیم از عشق میگیم .. نباشیم قولمون حتا دروغه 

از این عشقایی که زنجیر میشه .. هوس‌هایی که دامن‌گیر میشه 
می‌ترسم چون دلم بی‌اعتماده .. به احساسی که بی‌تأثیر میشه 

نه اینکه عاشقی حال خوشی نیست .. نه اینکه زندگی بی‌عشق میشه 
فقط کاش بین این حسای مبهم .. بفهمم آخرش چی عشق میشه

تعداد صفحات : 6

درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    برای خشنودی امام زمان از ما و شما چندصلوات میفرستید؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1480
  • کل نظرات : 220
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 4498
  • آی پی امروز : 146
  • آی پی دیروز : 410
  • بازدید امروز : 416
  • باردید دیروز : 1,036
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 416
  • بازدید ماه : 22,311
  • بازدید سال : 174,731
  • بازدید کلی : 2,505,069
  • کدهای اختصاصی