loading...
3d web academy
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
قرعه کشی 15000 تومان شارژ(همین الان شرکت کتید) 1 5346 simkart
سلنا گومز امروز بهترین روز زندگیمه چون جاستین بیبر گند زده 0 6531 admin
انواع کاندوم و نحوه استفاده از کاندوم 0 5048 admin
رنگ تیره آلت تناسلی و بیرون زدگی لبهای کوچک آلت تناسلی 0 8499 admin
میل به رابطه ی مجدد بعد از رابطه و ارضاء شدن 0 4684 admin
تاثیرات مخرب فیلم‌های سو/پر بر روابط زناشوئی 0 7065 admin
حکم مایعاتی که از زنان در هنگام معاشقه خارج مشود چیست؟ 0 5168 admin
کامل ترین مقاله در باره ی خود ارضائی 0 4716 admin
برای رهائی از شهوت و کنترل نفس چه کنیم؟ 0 7970 admin
اختلافات زناشوئی در دوران نامزدی 0 4145 admin
هر آنچه که یک خانم باید در مورد قاعدگی بداند 0 5388 admin
پرسش و پاسخ ( خود ارضائی) 0 5336 admin
علت بی اختیاری در انزال چیست و راههای درمان آن کدام است؟ 0 5608 admin
کوچکي آلت‌تناسلي قابل درمان است؟ 0 4057 admin
پرده ارتجاعی چه ویژگی دارد؟ 0 13061 admin
ماساژ زناشويي( ماساژ کلیتوریس ) 0 6903 admin
تاثیر روابط زناشوئی پدر و مادر بر فرزندان 0 3871 admin
حالت های مختلف برای هم آغوشی 0 6030 admin
حالت های مختلف برای رابطه ی جنـ ـسی 0 6460 admin
راهکار برای جلوگیری از زود انزالی در مردان 0 4632 admin
علی یوسفی بازدید : 263 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

http://sososite.org/wp-content/uploads/2012/08/32454353.jpg


سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را می‌خواهد؟ دست‌ها همه بالا رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم

علی یوسفی بازدید : 248 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)
اسمم داره یادم میره


اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمی‌کنی
حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمی‌کنی

دلتنگ‌تر میشم ولی نشنیده می‌گیری من‌و
هنوز همه حال تو رو از من فقط می‌پرسن‌و

علی یوسفی بازدید : 279 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

میشه خدا رو حس کرد

میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده 
تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده 

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره 
هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره

....


علی یوسفی بازدید : 356 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

http://www.up.forumpersian.com/images/f56gwztkmjjk8ibc3s8d.jpg


جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده‌ی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد

علی یوسفی بازدید : 456 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)


چشماتو ندیدم

می‌دونم دلت خیلی از من پُره .. می‌دونم چه زجری داری می‌کشی 
همه زنـدگیت‌و به هم ریختم و .. عزیزم تو حق داری دلخور بشی 

من‌و با تموم بدی‌هام ببخش .. که هر لحظه از عاشقی دم زدم 
تو خواستی بمونی، بسوزی به پام .. منِ لعنتی زیر حرفم زدم

.......


علی یوسفی بازدید : 495 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)
http://www.shunya.net/Pictures/NorthIndia/Bhojpur/VillageGirl.jpg


دختر کوچکی در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده و او نوزادی زودرس، ضعیف و شکننده‌ای بود، طوری که همه شک داشتند او زنده بماند. وقتی ۴ ساله شد، بیماری ذات‌الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد؛ اما او خوش‌شانس بود

علی یوسفی بازدید : 306 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)


http://images.persianblog.ir/352274_LUdi4Aeg.jpg


سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می‌کرد که وزیری داشت. وزیر همواره می‌گفت: هر اتفاقی که رخ می‌دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست

علی یوسفی بازدید : 253 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)
لحظه


فقط چند لحظه کنارم بشین .. یه رویای کوتاه، تنها همین 
ته آرزوهای من این شده .. ته آرزوهای ما رو ببین! 

فقط چند لحظه کنارم بشین .. فقط چند لحظه به من گوش کن 
هر احساسی رو غیر من تو جهان .. واسه چند لحظه فراموش کن

.....


علی یوسفی بازدید : 405 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)


آواره

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟ 
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟ 

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌ 
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

علی یوسفی بازدید : 256 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)



http://www.neginkala.net/images2/diana4.jpg

روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید..

گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟


تعداد صفحات : 5

درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    برای خشنودی امام زمان از ما و شما چندصلوات میفرستید؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1480
  • کل نظرات : 220
  • افراد آنلاین : 27
  • تعداد اعضا : 4529
  • آی پی امروز : 708
  • آی پی دیروز : 982
  • بازدید امروز : 1,999
  • باردید دیروز : 1,796
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,999
  • بازدید ماه : 12,090
  • بازدید سال : 257,573
  • بازدید کلی : 2,587,911
  • کدهای اختصاصی